عسل بانوعسل بانو، تا این لحظه: 9 سال و 7 ماه و 23 روز سن داره

عسل بانوی نانا

                          

فونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا ساز                   

فونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا ساز            

 

 

خاطرات 24مرداد شب مهمونی عسلی

سلام دخترکوچولوم .مامان ماشالاله این روزاتامیتونی داری من واذیت میکنی  روزای اول باخودم میگفتم خدایا این بچه چقدساکته امانگوفلفل نبین چه ریزه بشکن ببین چه تیزه هزارماشالاه پیش کسی هم که آروم وقرار نداری وفوق العاده عاشق سکوتی واسه خوابیدنت الانم توبغلم خوابیدی منه بدبخت تونستم بیام خاطراتت وثبت کنم  خلاصه اصل کاری روبگم هم شمابری تورختت هم مامان خانوم یه چرتی بزنه .دیشب مهمون داشتیم همکارای بابایی بودن خونه خودمون چون گنجایش 15نفرمهمون زن ومرد ونداشت رفتیم خونه آقاجون اینااونجاشمادخمل خوبی بودی من وبابایی تونستیم شام ومخلفات وآماده کنیم نفسم همه چیزفوق العاده پیش رفت خداروشکر خلاصه شب خوبی بود،ای خاله هادست زدن وهوراااکشیدن توهم که...
26 مرداد 1393

خاطرات عسل بانو20مرداد93

سلام عزیزکم شیرین عسلم خیلی دوست دارم مامان جون. این روزادیگه داری شیطون میشی واذیتم میکنی عسلی دیشب ازساعت2شب تاساعت 9صبح بیداربودی ومنم پات نشسته بودم صبح دیگه کلم داشت میترکیدزنگ زدم عمه لطیفه اومدشیرت ودادم وگفتم دیگه تحویل توعمش تامن یه نمه استراحت کنم ،بعداز10دقیقه شماصدات بلندشد میدونی چراچون گشنت بوداساسی البته ناگفته نماندمامانی ،دیروزعصری هم مامان جون حمومت داده بودتخت خوابیده بودی بخاطرهمین شب من واذیت کردی حالاببینم امشب چیکارمیکنی بامن بیچاره  امیدوارم راحت بخوابی.امروزعمه راحله ازمشهدبرگشته حتمایه سرمیادطرفت، مامان جونم که همش سفارش میکنه عسل سرمانخوره، مامانی نه سرمابخوری که مامان جونت من ومیکشه .اتفاق خاصی نیفتاده جوو...
20 مرداد 1393

خاطرات 18مرداد93 برای عسل کوچولوم

سلام عشق کوچولوی من،امیدوارم ازاینکه من خاطراتت روهرروز ثبت میکنم خوشحال باشی عزیزم. خوووب دیشب شماجیگرخانوم بعدازخوردن شیرت داشتی سکسکه میکردی منم تصمیم گرفتم تواین فاصله لباس هات وکه تمییزشسته بودم روبندتوبالکن آویزون کنم ،یهووصدای دراومد،واااای مامان جون وآقاجون ودایی اسماعیل بودن  چشام 4تاشده بودخنده یی بودا میدونی چرا؟؟ ساعت  2شب  بود،آقاجون گفت ناناز ماکجاست دلمون براش یه ذره شده ،تا مامانی دلشون برای شماخوشکل خانوم تنگیده بوده وازشانس خوبشون شماهم بیداربودین مامان جون حسابی باهات بازی کردنفس کوچولوی من،دیگه مامان جون اینازیادپیشمون نموندن رفتن بازمن موندم وشمانفس مامانی فرداش که یعنی بشه امر وزنو...
18 مرداد 1393

عکس های جدیدخاله ریزه مامان

اینم عکس ناف خوشکلم خاله ها خوووب دیگه ظهرهم نمیزارن ماخواب راحت داشته باشیم اینجانافم افتاده بودگفتم یه عکس بگیرین یادگاری داشته باشم  اینجادیگه خودم بارضایت قلبی قبول کردم گریههههههه اینجاحالم بدبوده خاله ها اینجاروببینین چه دخمل خوبی هستم حجابم ورعایت کردم راستی این هاهم عکش مرغ عشق هامههه خیلی دوششون دالم امامامانی نمیزاره بیالمش خونه ی خودمون آخه شمابگین الان من وقت خوابمه یاقایم موشک بازی ...
17 مرداد 1393

خلاصه یی ازاتفاقات چندوقتی که نتونستم خاطرات دخملم وثبت کنم

خوووب مامانی عزیز 5روزت که شدصبح با بابایی آماده شدیم ت ابریم بهداشت برای آزمایش  تیروئید و سنجش شنوایی خلاصه با بسم الله و امید به خدا راه افتادیم  رسیدیم بهداشت همه ی کارکنای بهداشت بابابزرگ وبابایی رومیشناسن(چون بابای بابا جونت بهیار بوده و یه جورایی سرشناس دخملم الانم که بابایی تو بیمارستان کار میکنه و منشی اورژانس هستش و مسئول آی تی بیمارستانه)جلواومدن و تبریک گفتن قدم نورسیده شماعسل خانوم و من هم  قندتودلم آب میشد چون خیلی حس خوبیه واسه همه مهم باشی خلاصه برات نوبت گرفتیم وهمه ی کارات و انجام دادیم خانومی که کارات و انجام میداد گفت آزمایشت جوابش 25 مرداد میاد و سنجش شنواییت هم که خداروشکرعالی بود حالا قرار بود بریم...
17 مرداد 1393

نامه بخشش ازعسل بانو

سلام عشق من تورو خدا مامانت و ببخش که این روزا نمی تونه مرتب بیاد و خاطرات قشنگ توروثبت کنه عزیزدلم .الان  تازه از خونه ی آقاجونت اومدیم  عسلم شماهمه مدت اونجالالابودی ناگفته نماندکه پسرعمه لطیفه خیلی اذیتت میکردمنم دیگه تصمیم گرفتم بیاییم بالا خونه خودمون مامان جان چون باباتاچنددقیقه دیگه ازسرکارمیادبایدیه کم براش خوشکل کنیم جیگرم  وناگفته نماندکه حسابی دلش برات تنگ شده  این وازپیام هایی که ازصبح تاحالا میده ومن وکچل کرده فهمیدم هی میگه اینجورش نکنی حواست به پوشکش باشه سردش نشه گرمش نشه بابامن خودم مواظبشم دیگه الهی قربونت بگردم  خلاصه مامان قول میدم ازاین به بعدتمام خاطرات قشنگت وبنویسم عزیزدلم قوووووول  ...
17 مرداد 1393

عکسای جدیــــــــــــــــــد

سلام امروز اومدم چندتا عکس جدید بزارم از عسل زندگیم چندتا عکس هم از پسر عمه عسل بانو (امیر علی) میزارم خوب عکس اول : یه خواب نااااااااااااااااااااااااااز عکس دوم : همچنان خوابـــــــــــــــــــ عکس سوم : لالا لالا لالا عکس چهارم : لالا  کردم  عکس پنجم : بیدارم دیگه بخدا عکس ششم : انگشتای کوچولوم تو دستای تپل بابای عکس هفتم تا نهم : امیر علی،چند روزه اومدن خاستگاری هر کاریشون میکنیم دست بردار نیستن. والاااااااااااااااااه عکس دهم و پایانی: بازم خواببببببببببب البته از زاویه دیگه ...
10 مرداد 1393

بدون عنوان

شلاااااااااااااااااااااااااااااام خوبین؟من که عالیم.شیرمو خوردم جامم که تمیزه مامان و بابا و هم کلی نازم میکنن و بهم میرسن خیلی استرس دارم آخه میدونی امروز باید برم پیش دکتر.مامانی میگه زردی دارم،ولی ندارم بخدا بابام میگه ندارم خوب دیگه من برم آماده شم که برم پیش دکتر وایییییییییییییییییی چی بپوشم حالاااااااااااا ...
9 مرداد 1393