عسل بانوعسل بانو، تا این لحظه: 9 سال و 8 ماه و 4 روز سن داره

عسل بانوی نانا

خلاصه یی ازاتفاقات چندوقتی که نتونستم خاطرات دخملم وثبت کنم

1393/5/17 14:45
نویسنده : مامانیش
350 بازدید
اشتراک گذاری

خوووب مامانی عزیز 5روزت که شدصبح با بابایی آماده شدیم ت ابریم بهداشت برای آزمایش  تیروئید و سنجش شنوایی خلاصه با بسم الله و امید به خدا راه افتادیم زیبارسیدیم بهداشت همه ی کارکنای بهداشت بابابزرگ وبابایی رومیشناسن(چون بابای بابا جونت بهیار بوده و یه جورایی سرشناس دخملم الانم که بابایی تو بیمارستان کار میکنه و منشی اورژانس هستش و مسئول آی تی بیمارستانه)جلواومدن و تبریک گفتن قدم نورسیده شماعسل خانوم وخندونکمن هم  قندتودلم آب میشد چون خیلی حس خوبیه واسه همه مهم باشی خلاصه برات نوبت گرفتیم وهمه ی کارات و انجام دادیم خانومی که کارات و انجام میداد گفت آزمایشت جوابش 25 مرداد میاد و سنجش شنواییت هم که خداروشکرعالی بودمحبتبغلحالا قرار بود بریم بیمارستان آزمایش زردی بدی آزمایش دادیم دخملم،گفتن 20دقیقه دیگه جوابش میاد رفتیم تو ماشین من به شما شیرت و دادم و جات رو تمیز کردم تو این فاصله هم بابایی رفت جواب آزمایش و بگیره وقتی برگشت گفت زردیت بالاست خدایااا تنم لرزیداز اسم بالا بودن زردی وبستری شدن تودلشکستهدلشکسته واسم سخت بود آخه تو خیلی ضعیف بودی مامانی خلاصه به زور دکترو بابایی منو راضی کردن واسه بستری شدنت دلم نمیخواد ازحال و هوای بستری شدنت بگم فقط بدون تو 24ساعت زردیت اومدپایین وبه خیروخوشی اومدیم خونه خیلی برام سخت بود مامان الهی هر چی درد و بلا داری همیشه بخوره توسرمامانت چشمک حالا حالت خوب خووووب شده عزیزم و من هم از اینکه خوبی خوشحالم و شاکر خدا هستم .اتفاق مهم بعدی این بودکه مامان جون شما15 مردادساعت 21:50که دقیقا40دقیقه از10روزگیت گذشته بود ناف خوشکلت افتادخندهخندونکبغلو من خیالم ازبابت ناف خوشکلت راحت شدنفسم، چون با وجود ناف کوچولوت من عاجز بودم واسه رسیدگی کردن بهت اینم خلاصه اتفاقات مهم این چند روزدوست دارم دخترکم بووووسجشن

پسندها (1)

نظرات (0)