خاطرات 24مرداد شب مهمونی عسلی
سلام دخترکوچولوم .مامان ماشالاله این روزاتامیتونی داری من واذیت میکنی روزای اول باخودم میگفتم خدایا این بچه چقدساکته امانگوفلفل نبین چه ریزه بشکن ببین چه تیزههزارماشالاه پیش کسی هم که آروم وقرار نداری وفوق العاده عاشق سکوتی واسه خوابیدنتالانم توبغلم خوابیدی منه بدبخت تونستم بیام خاطراتت وثبت کنم خلاصه اصل کاری روبگم هم شمابری تورختت هم مامان خانوم یه چرتی بزنه .دیشب مهمون داشتیم همکارای بابایی بودن خونه خودمون چون گنجایش 15نفرمهمون زن ومرد ونداشت رفتیم خونه آقاجون اینااونجاشمادخمل خوبی بودی من وبابایی تونستیم شام ومخلفات وآماده کنیم نفسمهمه چیزفوق العاده پیش رفت خداروشکرخلاصه شب خوبی بود،ای خاله هادست زدن وهوراااکشیدن توهم که بیخیالش ،راستی یه دوست تپل وهم گیرت اومد،تبسم دخترخاله زهره عزیزم خییییییلی دوستت داشت چون بالشت خوشکلت وگوجه یی کردواماخسته کننده امروزهم نوبت بهداشت داشتی امامن توان بردنت ونداشتم قرارفرداصبح بریم، راستی کادوهم یه گوشوارخوشکل وپول گیرت اومد نگران نباش همش ونگه داشتم برات نفسکدیگه بریییم مامان که داری شلوغ بازی درمیاری الان باباروبیدارمیکنی راستی عکسای جدیدتم میزارم مامانی الهی قربونت برم که این روزاچقدزودمیگذره ومن فقط میتونم چندتاعکس ازتوخوشکل داشته باشم دلم میخوادتک تک لحظه هات وثبت کنم اماخییییلی شلوغ میکنی و نمیزاری.شبت عسلی عسل بانوووم