عسل بانوعسل بانو، تا این لحظه: 9 سال و 9 ماه سن داره

عسل بانوی نانا

خاطرات 18مرداد93 برای عسل کوچولوم

1393/5/18 20:05
نویسنده : مامانیش
433 بازدید
اشتراک گذاری

سلام عشق کوچولوی من،امیدوارم ازاینکه من خاطراتت روهرروز ثبت میکنم خوشحال باشی عزیزم.

خوووب دیشب شماجیگرخانوم بعدازخوردن شیرت داشتی سکسکه میکردی منم تصمیم گرفتم تواین

فاصله لباس هات وکه تمییزشسته بودم روبندتوبالکن آویزون کنم ،یهووصدای دراومد،واااای مامان جون

وآقاجون ودایی اسماعیل بودن هیپنوتیزمچشام 4تاشده بودخنده یی بوداخندونکقه قههمیدونی چرا؟؟سکوتسکوتساعت 2شب 

بود،آقاجون گفت ناناز ماکجاست دلمون براش یه ذره شده ،تا مامانی دلشون برای شماخوشکل خانوم

تنگیده بودهبوسوازشانس خوبشون شماهم بیداربودین مامان جون حسابی باهات بازی کردنفس کوچولوی

من،دیگه مامان جون اینازیادپیشمون نموندن رفتن بازمن موندم وشمانفس مامانی فرداش که یعنی بشه امر

وزنوبت دکترداشتم واسه چکاب قرارشدصبح شیرت وبدم وپیش عمه لطیفه بزارمت ،که همینطورم شد

صبح شیرت ودادم ورفتم دکترنوبت 1بودم خداروشکر چکاب شدم گفت همه چیز خوبه خداروشکربغل

منم بالب خندون دست های پرازخریداومدم خونه تاکوچولوم هنوزنازخوابیده قربونت برم مامانی خیلی

دوست دارم نفس خلاصه امروزاتفاق خاصی نیفتادفقط من شماروتنهایی ول کردم ورفتم دکترکه خیلی  

برام سخت بوددیگه هیچ وقت این کار رونمیکنم  نمیدونی ازبس بوت کردم دیگه داشت گریم میگرفت انگار

10سال ازت دوربودم جیگرطلااادوست دارم زیاددددد

پسندها (2)

نظرات (2)

parisa
18 مرداد 93 21:04
مامانیش
19 مرداد 93 18:23