خاطرات 18مرداد93 برای عسل کوچولوم
سلام عشق کوچولوی من،امیدوارم ازاینکه من خاطراتت روهرروز ثبت میکنم خوشحال باشی عزیزم.
خوووب دیشب شماجیگرخانوم بعدازخوردن شیرت داشتی سکسکه میکردی منم تصمیم گرفتم تواین
فاصله لباس هات وکه تمییزشسته بودم روبندتوبالکن آویزون کنم ،یهووصدای دراومد،واااای مامان جون
وآقاجون ودایی اسماعیل بودن چشام 4تاشده بودخنده یی بودامیدونی چرا؟؟ساعت 2شب
بود،آقاجون گفت ناناز ماکجاست دلمون براش یه ذره شده ،تا مامانی دلشون برای شماخوشکل خانوم
تنگیده بودهوازشانس خوبشون شماهم بیداربودین مامان جون حسابی باهات بازی کردنفس کوچولوی
من،دیگه مامان جون اینازیادپیشمون نموندن رفتن بازمن موندم وشمانفس مامانی فرداش که یعنی بشه امر
وزنوبت دکترداشتم واسه چکاب قرارشدصبح شیرت وبدم وپیش عمه لطیفه بزارمت ،که همینطورم شد
صبح شیرت ودادم ورفتم دکترنوبت 1بودم خداروشکر چکاب شدم گفت همه چیز خوبه خداروشکر
منم بالب خندون دست های پرازخریداومدم خونه تاکوچولوم هنوزنازخوابیده قربونت برم مامانی خیلی
دوست دارم نفس خلاصه امروزاتفاق خاصی نیفتادفقط من شماروتنهایی ول کردم ورفتم دکترکه خیلی
برام سخت بوددیگه هیچ وقت این کار رونمیکنم نمیدونی ازبس بوت کردم دیگه داشت گریم میگرفت انگار
10سال ازت دوربودم جیگرطلااادوست دارم زیاددددد