خاطرات عسل بانو20مرداد93
سلام عزیزکم شیرین عسلم خیلی دوست دارم مامان جون. این روزادیگه داری شیطون میشی واذیتم میکنی عسلی دیشب ازساعت2شب تاساعت 9صبح بیداربودی ومنم پات نشسته بودم صبح دیگه کلم داشت میترکیدزنگ زدم عمه لطیفه اومدشیرت ودادم وگفتم دیگه تحویل توعمش تامن یه نمه استراحت کنم ،بعداز10دقیقه شماصدات بلندشدمیدونی چراچون گشنت بوداساسی البته ناگفته نماندمامانی ،دیروزعصری هم مامان جون حمومت داده بودتخت خوابیده بودی بخاطرهمین شب من واذیت کردی حالاببینم امشب چیکارمیکنی بامن بیچاره امیدوارم راحت بخوابی.امروزعمه راحله ازمشهدبرگشته حتمایه سرمیادطرفت، مامان جونم که همش سفارش میکنه عسل سرمانخوره، مامانی نه سرمابخوری که مامان جونت من ومیکشه.اتفاق خاصی نیفتاده جووونم، راستی ی ی یه چیزی یادم اومدعموصادق که تازه برگشته بودیه سراومدپیش دخملم وبعدرفت خونه بابابزگیناروستا،چون این روزهاموقع برداشت محصولات مامان جون همه اونجاجمع هستن منم پارسال بودماولی امسال نیستم ایشالاه سال آینده باشماگل دخترمیریم عزیزم.بابایی نیستش الان سرکاره شماهم راحت خوابیدی ظهری اومدگفت وااای دخملم چه تغییرکرده ماشالاه گفتم چی ی ی ی توهمین 8ساعت بعدش توگریه کردی گفت نههه همون دخترخودمه من برم اماده شم واسه نمازعزیزم دوست دااارم یه دنیابووووس فعلامامانی